آخرین ستاره

آخرین ستاره

خلوت گاهی برای دریافت آثار ناصر عبداللهی
آخرین ستاره

آخرین ستاره

خلوت گاهی برای دریافت آثار ناصر عبداللهی

برای ناصر

برای ناصر


به قلم اهورا ایمان


برای ناصر عبداللهی که خواست خودش باشد


عمریه پنجره های خونه

رو به هوای دیدنت وا میکنم

توی نقره ریزِ اشک و آینه

تو رو گم نکرده پیدا میکنم



از جنوب آمده بود.از جنوبِ خرد و خسته.از جنوبی که شروه و شرجی اش ناصریا را به ما داده بود.ناصری که رنگ و عطر دریا داشت،همیشه.بچة بندرعباس بود.وقتی بهش گفتم بچگی‌مو تو محلة «سید کامل» سپری کردم،چشاش برقی زدن و گفت «پس تو هم چوک بندری خو»گفتم «بندری بلد نیستم»گفت«بندری بودن که به زبان نیست»و حالا میفهمم بندری بودن به زبان نیست حالا که مرد و زن و پیر و جوان را میبینم که برایت گریه میکنند.اشک میریزند و یکصدا «نازتکه» را میخوانند.اینها همه بندری‌اند.بندریهایی که خیلی هاشان هنوز یکبار هم بندر و دریایش را ندیده اند.بندریهایی که شرجی و شروه را با اسم تو و ترانه ای که تو خوانده ای میشناسند.بندریهایی که حالا تو برادر و پسر و دوست عزیزشانی.حالا تو بهانة سفرشان به دیار شعر و شرجی شده ای.بندریهایی که مثل من زبان بندری نمیدانند اما زبان ناصر را بهتر از هر بندری میفهمند و میشناسند. همه میگویند برای ناصر زود بود.خیلی زود بود.سی و شش سالگی که وقت رفتن نیست اما نمیدانند که چشم به دنیا نداشتی.نمیدانستند که تو میدانستی که دنیا و آدمهایش همه بهانه اند و هیچ.فکر میکردند اینها شعار است و نمی دیدند آن همه دست و دلبازی و بخشش ات را.آن همه سخاوتِ جنوبی ات را که هر تازه آشنایی را هواخواهت میکرد.اینها نمیدانستند که تو چیزهایی را میبینی که از چشم خیلی ها پنهان است و تومیدیدی.تو میدیدی که دوم،سوم دی ماه هشتاد و دو زنگ زدی گفتی«برای این ملودی ترانه ای بگو که آدمها را به فکر مرگ بیندازد»گفتم«چرا مرگ؟»گفتی«اول اینکه همه از مرگ غافلیم و بعد هم اینکه به زودی عدة زیادی میمیرند.»پرسیدم «چطور» که گفتی «چطورش مهم نیست،مهم به فکر مرگ و توشة راه بودن است و...» و دو سه روز بعد بود که زلزلة مهیب پنجم دی هزاران نفر را در گوشه ای از کویر به کام مرگ فرو برد. و حالا مهم این نیست که ترانة تازه ای نمیخوانی.مهم این نیست که موسیقی پاپ یکی از بهترینهایش را در این وانفسای ترانه و ترنم از دست داده است؛مهم و دریغ این است که ما قدر و بهایت را آن طور که باید ندانستیم.آن طور که باید نشناختیم و نشنیدیمت. حالا تو نیستی.نه اینکه نباشی اما تمام و کمال نیستی.وگرنه تا دریا هست و شروه و شرجی و موجاموج صدایت که عطر عشق را می پراکند، هستی و در دل و دیدة ما جا داری.حالا که «با مرگ بی حساب شدی»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد